فرار من
۸۳
یهو شد عین لبو!! وای من منفجر شدم! مشت آرومی به بازوم زد و گفت
جنا.... مچ میگیری ؟؟؟
خندم شدید تر شد. جنا بدبخت داشت آب میشد من هر هر میخندیدم .
دیدم بدبخت داره تبخیر میشه
نیشم رو به زور جمع کردم و گفتم:
یوری.... خفتت کرد ؟؟
آونم خندش گرفت. و سرش رو به نشونه مثبت تکان داد
این تیهونگ هم بلده هااااا. ولی خدایی جنا هم خوب تیکه ای جور کرده!
یکم حرف زدیم باهم.
دیگه راجب تیهونگ ازش سوال نکردم .
اصلا دوست نداشتم اذیت بشه. اگر خواست خودش بهم بگه
ولی واسش خوشحال بودم .
لیاقت همو دارن.
حدود ساعت ۱:۰۰ بود که بلاخره شام سرو شد.
زیاد میل نداشتم . واسه همین هم فقط نشستم روی مبل یک گوشه.
تو باغ صندلی و میز چیده بودن و خیلی راحت مهمون ها روش نشسته بودن.
جنگکوک هم شام نخورد.
حالا خوبه نمیخواستم نگاهش کنمااااا
خو چیکار کنم. همش تند تند ویسکی میداد بالا .
با معده خالی نابود نمیشه؟
اصلا احساس میکردم امشب جنگکوک رو نمیشناسم. خیلی عجیب شده بود. چرا اصلا حواسش به اطرافش نبود؟
ینی به اون دختره ربط داره؟
چرا دوست داشت با من باشه تا حسادتشود تحریک کنه؟
پس براش مهمه.
تا آخرای مهمونی دیگه حوصله نداشتم. فقط به خاطر جنا که قشنگ کشتم یکم غذا خوردم .
جنگکوک یک گوشه نشسته بود و خیره شده بود به زمین .
ناخداگاه چشمم سمتش میرفت.
راستی اسم دختره هم از جنا پرسیدم که گفت یکی از فامیل های دوره و اسمشم بینا . واقعا ناز بود .
ولی اصلا از نگاهش به خودم خوشم نیومد. یه جوری نگاهم میکرد. انکار ارث باباش رو خودم یک آب هم روش
کتی جون هم خیلی دور برم میگشت شک کرده بود با جنگکوک قهرم. آخه جدا نشسته بودیم.
آخرم روتا فحش آبدار به جنگکوک رفتم و نشستم کنارش .
نگاهشو رو خودم حس کردم ولی نگاهش نکردم .
حقشه . بزار بفهمه مجبوری امدم .
ساکت بود.
یهو شد عین لبو!! وای من منفجر شدم! مشت آرومی به بازوم زد و گفت
جنا.... مچ میگیری ؟؟؟
خندم شدید تر شد. جنا بدبخت داشت آب میشد من هر هر میخندیدم .
دیدم بدبخت داره تبخیر میشه
نیشم رو به زور جمع کردم و گفتم:
یوری.... خفتت کرد ؟؟
آونم خندش گرفت. و سرش رو به نشونه مثبت تکان داد
این تیهونگ هم بلده هااااا. ولی خدایی جنا هم خوب تیکه ای جور کرده!
یکم حرف زدیم باهم.
دیگه راجب تیهونگ ازش سوال نکردم .
اصلا دوست نداشتم اذیت بشه. اگر خواست خودش بهم بگه
ولی واسش خوشحال بودم .
لیاقت همو دارن.
حدود ساعت ۱:۰۰ بود که بلاخره شام سرو شد.
زیاد میل نداشتم . واسه همین هم فقط نشستم روی مبل یک گوشه.
تو باغ صندلی و میز چیده بودن و خیلی راحت مهمون ها روش نشسته بودن.
جنگکوک هم شام نخورد.
حالا خوبه نمیخواستم نگاهش کنمااااا
خو چیکار کنم. همش تند تند ویسکی میداد بالا .
با معده خالی نابود نمیشه؟
اصلا احساس میکردم امشب جنگکوک رو نمیشناسم. خیلی عجیب شده بود. چرا اصلا حواسش به اطرافش نبود؟
ینی به اون دختره ربط داره؟
چرا دوست داشت با من باشه تا حسادتشود تحریک کنه؟
پس براش مهمه.
تا آخرای مهمونی دیگه حوصله نداشتم. فقط به خاطر جنا که قشنگ کشتم یکم غذا خوردم .
جنگکوک یک گوشه نشسته بود و خیره شده بود به زمین .
ناخداگاه چشمم سمتش میرفت.
راستی اسم دختره هم از جنا پرسیدم که گفت یکی از فامیل های دوره و اسمشم بینا . واقعا ناز بود .
ولی اصلا از نگاهش به خودم خوشم نیومد. یه جوری نگاهم میکرد. انکار ارث باباش رو خودم یک آب هم روش
کتی جون هم خیلی دور برم میگشت شک کرده بود با جنگکوک قهرم. آخه جدا نشسته بودیم.
آخرم روتا فحش آبدار به جنگکوک رفتم و نشستم کنارش .
نگاهشو رو خودم حس کردم ولی نگاهش نکردم .
حقشه . بزار بفهمه مجبوری امدم .
ساکت بود.
- ۱۳.۶k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط